یه جایی تو سریال اناتومی گری، هالوین بود،کریستینا اومد خونه ی مردیت ی نگاه کرد دید همه دوستاش دارن با بچه هاشون سر و کله میزنن و اون درحالی ک تنها بود کاپ کیکارو یواشکی گذاشت و رفت

فک میکنم زندگی منم همین میشه، وقتی خودمو با دوستام مخصوصا دبیرستان مقایسه میکنم حس کریستینایی بهم دست میده:) وقتی با دوستم درمورد اینکه هرگونه رابطه عاشقانه یا ازدواج خیلی مسئولیت داره و من با اینکه فقط مسئولیت زندگی خودمو داشته باشم راحت ترم، صحبت میکنم، برام مشخصه ک درک نمیکنه و بحثو عوض میکنه. و جالب اینجاست ک میگه تو ادم مستقل و قدرتمندی هستی و میتونی تنهایی از پس زندگیت بربیای اما من نمتونم! درحالی که از نظر من ادم اگه نتونه ازپس زندگی خودش بربیاد چطور مستونه از پس زندگی ی نفر دیگه هم بربیاد؟

راستش عمیقا باور دارم ک داشتن رابطه ی عاشقانه دست و پای ادم رو میبنده و محدودش میکنه، شاید این محدودیت قشنگ باشه اما ب وقتش، همین الان هم من از وابسته بودن بیش از حد به خانواده ام اذیت میشم و حس میکنم چقد این لوس و نازک نارنجی بودن محدودم کرده. خلاصه اینکه این کریستینای درونم دلش میخاد ادمی باشه ک هر لحظه خواست بتونه از همه تعلقات دل بکنه