امروز تا میتونستم تنبلی کردم، چیزی ک بهش نیاز داشتم، فیلم دیدم، کیک پختم و یک نگاه هم ب جزوه هام ننداختم، قطعا حالم خوب بود، سرخوش، اما الان ک اومدم دراز کشیدم تا بخوابم دلشوره ی عمیقی رو از ته وجودم حس میکنم، یک نگرانی بی دلیل و یک غم مبهم آزاردهنده

یاد اون صحنه ی مهمان مامان میفتم که بعد تلاش موفقیت آمیزشون برای اماده کردن شام، توی بیمارستان، یوسف گریه میکنه

دکتر: تو دیگه چرا گریه میکنی؟

یوسف: یاد بدبختیای خودم افتادم، حالا امروز گذشت، فردا چی؟