جایی برای اینکه خودم باشم

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پر درد

هر چی سعی میکنم خوشحال باشم و لذت ببرم بازم نمیشه..چرا نمیتونم کنار بیام با زندگیم؟ دلم میخواد بیام اینجا و از خنده هام بگم اما نمیشه انگار طلسم شدم. نمیتونم خوشحال باشم. دیدین بعضیا ی لحظه خیلی حالشون خوبه ی لحظه خیلی بد؟ من دقیقا همینجوری ام.

هی میخام برا دل مامان ک شده هم بخندم اما واقعا دست خودم نیست. عذاب وجدان دارم از بس اذیتش کردم.اینکه از ناراحتی من ناراحته حالمو بیشتر بد میکنه و قلبم از دست خودم میشکنه

خدایا بهت قول داده بودم ناشکری نکنم اما شکستمش. خدایا تموم کن این روزا رو

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
dreamer :)

حرف و حرف و حرف


الان تو سرویس دانشگاه نشستم و آقای راننده ی آهنگ غمگین گذاشته ک سعی میکنم بهش گوش ندم و هی فکرای مختلف تو سرم میچرخه. راستش حرفی ندارم اما بدجور دلم میخاد بیام اینجا اعلام زنده بودن کنم و چرت و پرت بگم!

روزام تقریبا پر شده با دانشگاه و اتفاقاتش.چ فکرایی به ذهنم میرسه؟ فکر استاد فیزیولوژی که سواد آدمارو براساس رتبه اشون میسنجه و منو حسابی تو دانشکده معروف کرده و منو تو منگنه قرار داده ی جوری ک اصلا دلم نمیخاد برم سرکلاسش. فکر بچه های تعهد خدمت کلاسمون ک خیلی دپرسن و باید بگم اصولا جزو با اخلاق ترین و بهترین بچه های کلاسن و دوست دارم بهشون بگم فقط درس بخونن تا بتونن دور بزنن محدودیتاشونو.فکر الف ک میترسم چیزی بهش یگم نکنه بغض کنه یا فکر بهار ک خوشبختانه در مورد مسائل اعتقادی تا حدودی شبیه منه. فکر ذ ک تو خوابگاه خوبه اما تو دانشگاه انگار براش افت کلاسه ک با محجبه ها بپره:دی فکر شین ک به اندازه کافی خوب هست ک هرکس اسمشو میشنوه اول ی لبخند کوچیک میزنه و میگه چقدر پاک و صاف و ساده است! فکر ز و م ک همین اول کار حسابی خودشونو پیش همه خراب کردن یا حتی فکر نون ک بی ادبی رو به حد اعلی رسونده و هر لحظه ممکنه من برگردم یه چیزی بهش بگم. فکر دانشکده ی نقلی اما خوشگلمون و فکر جلسه ی تو جیهی امروز

درسام..حس میکنم خنگ شدم و نمیفهمم!مث دوران کنکور نمیتونم بشینم و مدت طولانی درس بخونم و ترم بالاییا بهم میگن خوب میشی ما هم همین بودیم:)

رسیدیم خوابگاه


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
dreamer :)

ترس


یادمه چند سال پیش یه جایی خوندم:" دیگر آرزویی نمیکنم..مبادا حسرت تازه ای سبز شود"

الان دقیقا حالم اینه. دیگه جرئت آرزو کردن ندارم. هیچ امیدی تو دلم نیست و خسته ام.خیلی خسته. کاش میشد همینجا دنیا برام تموم شه


موافقین ۲ مخالفین ۰
dreamer :)

خونه


این هفته رفتم کتاب فروشی. جای خالی سلوچو خریدم و یه رمان نوجوان برای لعبت و یه آبرنگ برا جوجه. چهارشنبه شب که رسیدم خونه وقتی کتاب و آبرنگو دیدن خیلی خوشحال شدن ولی هرکدوم به شیوه ی خودشون! همین خصلت بچه هاس که اونا رو دوست داشتنی میکنه همین که با چیزای کوچیک خوشحال میشن. جوجه اخلاق خاصی داره وقتی خوشحال میشه لباشو غنچه میکنه و خنده اشو میخوره و بهت نگاه نمیکنه که یعنی من ذوق نکردم! ولی خب از کارایی ک میکنه معلومه دل کوچولوش چقد راحت خوشحال میشه. لعبت اما خیلی ساده احساساتشو ابراز میکنه❤
الان خونه ام و باید بگم چقدر بوی خونه، نوری که رو فرشا میفته،صدای تلوزیون و بوی غذای مامان و حیاطو دوست دارم. شاید به خاطر همین لوس بازیام بود که خدا خواست یه جای نزدیک قبول شم! یکی از همکلاسیام از جای خیلی دوریه و وقتی گفت 17 روزه خانواده مو ندیدم چقدر حالم گرفته شد که اینطوری روزارو میشمره:(
استاد آداب اصرار داره که بچه ها خاطره بنویسین. و همین حرفاش باعث میشه که نوشتنای من اینجا بیشتر حالت خاطره بگیره
یادم باشه بیام درمورد استاد بیوشیمی هم یه پست بزارم:|
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
dreamer :)

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمتیست/ کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست


امروز تو سلف گریه کردم

و تو اتوبوس هم گریه کردم و امیدوارم کسی متوجه نشده باشه.الانم هنوز تو قفسه ی سینه ام ی بغض خیلی گنده حس میکنم. عصبانی ام و ناراحت و مضطرب.

این حجم از احساس تنهایی رو تا به حال هیچ وقت حس نکرده بودم

بی ادبی، بداخلاقی، ناشایستی و سنگدلی آدمایی ک هر روز میبینم بیشتر از خوبیاشون به چشمم میاد و چقدر متنفرم از این حالت. حالتی که میفهمم اوضاع چقدر بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
dreamer :)

از دانشگاه چه برایمان اورده ای مارکو؟

از دانشگاه خستگی نشستن های طولانی در اتوبوس و مغزی هنگ از بیوشیمی اورده ام

الان ک اومدم خونه همش ترس اینو دارم ک زمان زود بگذره و شنبه بشه و من باز مجبورم برم:(

و اینکه از خدا ک پنهون نیست از شما چه پنهون استرس درسا رو هم دارم! به من میگن ی ترمک واقعی!

راستش دو نفر ناکام دیگه مث خودم تو کلاسمون پیدا کردم و نمیدونم دلم برا خودم بسوزه یا اونا! یکیشون ک تو مسائل دیگه هم ناکامه و اصلا اعتماد به نفس نداره و ارتباطشم با بچه ها خوب نیست...حتی ی شب دیدم ک از کلاس ک اومدیم بیرون از بقیه جدا شد و زد تو بیابون:( (دانشگاه هنوز در حال ساخته پس طبیعتا اطرافش بیابونه:دی)  البته فکر میکنم بعد از مدتی وجود من و اون ناکام دیگه بهش نشون بده ک باید با اوضاع کنار بیاد...امیدوارم حالش خوب شه و حال هممون مخصوصا اونایی ک فرسنگ ها دور از خونه ان.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
dreamer :)

به قول میم چرت و پرت

جمعه شب ی متن طولانی نوشتم برای اولین شب خوابگاه ک پر از اه و ناله بود تا دکمه ذخیره و انتشار رو زدم نت قط شد و بدبختانه یا خوشبختانه نتونستم اینجا بزارمش! شاید بهتر بود اینجا نباشه!

کلاسا دیروز شروع شد

کلی چیز میز یادم بودک بیام بگم اما الان یادم رفته. چون دیروز تا 8 شب کلاس داشتم خیلی خسته بودم و نشد ک از اتفافای روز اول بگم. امروزم ک 4 ساعت ادبیات داشتیم! و کلی سرکلاس هم خندیدیم

اینو بگم ک اولین جلسه مون ازمایشگاه بود و جلسه اول ترم اول هیچ کس روپوش نداره و اون کسی ک روپوش پپوشه یعنی خیلی ذوق داشته و تا اخر دست میندازنش! خلاصه سرکلاس بودیم ک در زدن ی اقایی اومد تو گفت من پدر فلانی ام براش روپدش اوردم بعد داد به مسرش اونم همونجا پوشیدش حالا تا اینجاش خیلی بد نبود بدش اون قسمت بود ک بعد کلاس ک تو دانشکده دیدیمش بازم روپوش تنش بود..هیچی دیگه اسمشو گذاشتیم ممد روپوش: دی

هنوز با بچه ها مچ نشدیم اما امیدوارم ک بزودی بشیم.


پی نوشت: میم بهم پیام داده ک تو وبلاگ داری؟ منم گفتم اره گفت چرا انقد از من بد گفتی!!! تازه ی جوری گفتی انگار من پسرم!!! میگم چرا میگه چون گفتی پول دوست داره! بله..اگه فک میکنین میم پسره باید بگم ک نعخیر دختره خیلی هم دختر خوبیه!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
dreamer :)

شاهین تیزبال افق ها بودم زنبوری طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم

حالم بده.به همون بدی روزای اعلام نتایج.همون قدر خسته داغون و وحشت زده و گیج. ترسیدم و حس میکنم دارم غرق میشم. تو وجودم یه رگ و ریشه ای از غمه

...اعتماد به نفس زندگی کردنمو ندارم این که مث پاییزای سالای قبل برم کلاس و برگردم و سعی کنم امیدوار باشم. ی صدایی تو گوشم هی تکرار میکنه باید میرفتی داروسازی باید آینده اتو اونجا میساختی و من هی بیشتر و بیشتر شک میکنم به راهی ک انتخابش کردم...ترس دارم از روزای پیش رو...از اینکه دیگه نمیتونم خیال پردازی کنم. سرم درد میکنه و کلافم و هی با خودم میگم تموم میشه این روزا..تموم میشه..

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
dreamer :)

اولین دیدار

امروز اولین دیدارم با دانشگاه بود. ظاهرش خوب بود اما باطنش رو هنوز نمیدونم! اول ثبت نام با یکی از مسئولای ثبت نام دعوام شد و کلی اعصابم رو همون اول کاری خرد کرد بعد ک اومدم بیردن فهمیدم با همه دعوا کرده و من بیخود اون همه ناراحت شدم.تو ثبت نام کلی هم گیج بازی درآوردم ولی خوشبختانه کسی حالیش نشد! یادم رفته بود کارت تغذیه بگیرم ک یهو به طور معجزه آسایی یکی ازم پرسید کارت تغذیه گرفتی؟ و منو نجات داد! هم کلاسی هام هم ک در انواع مدل های مختلف بودن ولی خب خیلی بچه به نظر میرسیدن من حس پیری بهم دست داد ک چرا من مث اینا نیستم شایدم هستم خودم حالیم نمیشه. خلاصه کلی له شدیم و داغان گشتیم تا تموم شد و من تنها چیز مفیدی ک فهمیدم این بود ک نمازخونه دانشکده کجاست!

رفتیم خوابگاهو ببینیم.حیاطش خوب بود اما اتاقش اصلا. پنجره های کوچیک و دلگیر.تازه 6نفره هم هست چه خبره مگه؟؟ بعد فهمیدم ما چون ترمکیم اینجوری ایم و ترم بالاییای رشته ما تو ی ساختمون دیگه ان و اتاقاشونم شلوغ نیست..خوشا آن روز ک به خوابگاه ترم بالایی روم!

خوابگاهش یکم برام حس غربت داشت ولی دانشگاه نه. دانشگاه ی جوری بود ک سرمو میچرخوندم یه آشنا میدیدم! دلم گرم شد به همینش. همین ک "بهار" همکلاسیمه و "آرام" و "موقشنگ" ترم بالاییم احساس ترسی ک دارم رو از بین میبره

ی چیزی ک خیلی تو ذوق میزد این بود ک من خیلی بچه مثبت طور بودم ولی بقیه اکثرا خفن طور! به امید اینکه کنار هم زندگی دانشجویی خوبی داشته باشیم:دی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
dreamer :)