درست نمیدونم چ اتفاقی برات افتاد و داستانت از کجا شروع شد اما باید بگم عمیقا دلم برات تنگ شده، وقتی 4 ماه پیش تونستم بعد یک سال و نیم ببینمت نمیدونی چقدر خوشحال شدم، موهاتو کوتاه کرده بودی و انگار بعد این همه مدت خواسته بودی از اون پیله ی تنهایی و ترس جدا بشی و بیای ب دیدن ما

نمیدونم ترست برای چی بوده؟ دلیل افسردگیت چی بود؟ احساسم میگه چیزی تو وجودت کشف کردی ک میترسی ازینکه جامعه بخاطرش تورو نپذیره. از تصور این، قلبم بدرد میاد. شایدم دلیل خیلی ساده تر ازین حرفا باشه..نمیدونم فقط از عمق قلبم امید دارم از پسش بربیای

اون لحظه ک در جواب "ع" گفتی ن من نمیام باهاتون دوست ندارم کسی منو ببینه، دلم هری ریخت پایین و میخواستم بهت بگم بیا مثل قبل با هم نقاشی بکشیم و فکر نکنیم ب قضاوت ادمای دور و برمون

این حرفا خیلی آشفته و بی درو پیکر بود، درست مثل این 3 سالی ک غم رو تجربه کردی، و درست مثل احساسات من برای تو نازنین برادرم

دلم برات تنگ شده، دلم برای اینکه بخندونی مارو تنگ شده