همیشه اینکه خیالبافم کار دستم میده. یعنی قبل رسیدن به یک آرزویی انقد براش خیالبافی میکنم که مثل یک فیلم اتفاقات تو ذهنم ساخته میشن. بعد اگه برسم بهش میبینم عه یجور دیگع داره اتفاق میفته، یا اگه نرسم باید خودمو بکشم که اون فیلمو از ذهنم بریزم دور و قبول کنم ک همه چی تمومه. واسه همینه ک از دست خودم عصبانی میشم، هی میگم دیوونه بس کن، انقد خیالبافی نکن، بعد فردا با دل شکسته و غرور له شده پیش خودت میخوای چیکار کنی؟ اما نمیشه. این ذهن لعنتی راه خودشو میره. خیال افسارگسیخته ست و نمیتونم مهارش کنم.تهش تسلیم میشم میگم بزار حالا که با خیالبافی حالم خوش میشه هی ب خودم کوفتش نکنم، بزارم اگه قراره خودشو نداشته باشم خیالشو که داشته باشم، این میشه که با خجالت و شرمندگی میگم باشه، خیالبافی کن اما تهش باز باید ی خیال جدید برا فراموشی خیال قبلی پیدا کنی و این داستانت همچنان ادامه داره