الان تو سرویس دانشگاه نشستم و آقای راننده ی آهنگ غمگین گذاشته ک سعی میکنم بهش گوش ندم و هی فکرای مختلف تو سرم میچرخه. راستش حرفی ندارم اما بدجور دلم میخاد بیام اینجا اعلام زنده بودن کنم و چرت و پرت بگم!

روزام تقریبا پر شده با دانشگاه و اتفاقاتش.چ فکرایی به ذهنم میرسه؟ فکر استاد فیزیولوژی که سواد آدمارو براساس رتبه اشون میسنجه و منو حسابی تو دانشکده معروف کرده و منو تو منگنه قرار داده ی جوری ک اصلا دلم نمیخاد برم سرکلاسش. فکر بچه های تعهد خدمت کلاسمون ک خیلی دپرسن و باید بگم اصولا جزو با اخلاق ترین و بهترین بچه های کلاسن و دوست دارم بهشون بگم فقط درس بخونن تا بتونن دور بزنن محدودیتاشونو.فکر الف ک میترسم چیزی بهش یگم نکنه بغض کنه یا فکر بهار ک خوشبختانه در مورد مسائل اعتقادی تا حدودی شبیه منه. فکر ذ ک تو خوابگاه خوبه اما تو دانشگاه انگار براش افت کلاسه ک با محجبه ها بپره:دی فکر شین ک به اندازه کافی خوب هست ک هرکس اسمشو میشنوه اول ی لبخند کوچیک میزنه و میگه چقدر پاک و صاف و ساده است! فکر ز و م ک همین اول کار حسابی خودشونو پیش همه خراب کردن یا حتی فکر نون ک بی ادبی رو به حد اعلی رسونده و هر لحظه ممکنه من برگردم یه چیزی بهش بگم. فکر دانشکده ی نقلی اما خوشگلمون و فکر جلسه ی تو جیهی امروز

درسام..حس میکنم خنگ شدم و نمیفهمم!مث دوران کنکور نمیتونم بشینم و مدت طولانی درس بخونم و ترم بالاییا بهم میگن خوب میشی ما هم همین بودیم:)

رسیدیم خوابگاه