حالم ی جور خاصیه، ی جوری عین پونزده سالگی هام... عین نوجوونایی ک دلشون میخواد یکی غیر از خونوادشون دوستشون داشته باشه شدیدا احساس نیاز میکنم ب وجود همچین کسی! شاید از نظر بقیه این حرف نشانه ی ضعف باشه ولی آن چنان قلبم فشرده و ترسیده اس و فشار رومه که دلم میخواد از همه چی فرار کنم و کسی باشه کنارم که به خاطر فرارکردنم سرزنشم نکنه
پونزده سالگی برام خیلی قشنگ بود..بی دغدغه و شاد و آزاد... گاهی وقتا فک میکنم باید دنیا همون موقع تموم میشد...همون موقع با همون عشق پاک قشنگی ک داشتمش و هنوزم وقتی یاد اون شخص میفتم ی لبخند بزرگ روی لبام میاد
نمی دونم شاید چند سال دیگه بگم باید دنیا تو همون هجده سالگی تموم میشد..یعنی دقیقا "دوره ی دیوونگیم"..
دلم میخاد های های گریه کنم وقتی که رضا یزدانی میگه:
دوره ی دیوونگیمو
هیجان زندگیمو
عشق پونزده سالگیمو
چشمای تو یادم انداخت...