دلم میخاد بدونم چی تو دنیات میگذره نهنگ 52 هرتزی من
تو اونقدر غرق سروصدای ذهن خودتی ک نمیفهمی ممکنه کسی هم پی کشف دنیای تو باشه
و شاید منم یه نهنگ 52 هرتزی ام. شاید هممون یه عالمه نهنگ تنهاییم ک نمیفهمیم کسی هست ک پی کشف ما باشه
دلم میخاد بدونم چی تو دنیات میگذره نهنگ 52 هرتزی من
تو اونقدر غرق سروصدای ذهن خودتی ک نمیفهمی ممکنه کسی هم پی کشف دنیای تو باشه
و شاید منم یه نهنگ 52 هرتزی ام. شاید هممون یه عالمه نهنگ تنهاییم ک نمیفهمیم کسی هست ک پی کشف ما باشه
یه چیزایی رو نمیتونم هضم کنم
ببین وقتی یه چیزی بر اساس قوانینش جلو نمیره خب غیرقابل فهم میشه
و این چرای بزرگو تو ذهن و قلبم میزاره
به این فکر میکنم ک بالاخره جواب این چرا رو پیدا میکنم یا برای همیشه یه سوال بدون جواب میمونه
کنکور که داشتم اینستاگراممو حذف کردم اما دو سه تا صفحه بود ک آدرساشونو حفظ بودم و با مرورگر میخوندمشون.
یه پیجی بود که پرایویت بود من هر از چند گاهی مثل این عاشقا میرفتم و به عکس پروفایل و بیوش زل میزدم. صفحه مال ی خانومی بود .تو عکسش یه شال سبز پسته ای پوشیده بود و میخندید یه جوری ک حس میکردم چ موفقه. زیر اسمش نوشته بود کاردیولوژیست. به بیوش زل میزدم و خودمو تصور میکردم که جای اونم..آرزوم بود و هنوزم هست. نمیدونم قراره بعدا هم باشه یا اینکه کشیکای بیمارستان مثل خیلیا نظرمو عوض میکنه اما میدونم ک الان نسبت ب پارسال یک قدم به اون آرزو نزدیکترم. یادآوری این تو این روزای بد ک دوباره ذهنم دنبال بهونه برا ناراحت بودنه لازمه!
رادیولوژیست کلاس تو عکسای قدیمی پروفایلش ی عکس با دانشکده پزشکی دانشگاه قبلیش داره. لابد اون لحظه ها ک اونجا کارشناسی میخونده بارها خودش رو یک متخصص رادیولوژی تصور کرده. بارها خواسته ک برگرده و دوباره شانسشو امتحان کنه و الان نسبت به اون روزا یک قدم به اون آرزو نزدیک تره
همین یک قدم نزدیک تر شدنا دلخوشی روزای شلوغ جوونیمونه
من یه احمقم
چون بخاطر حرف بقیه جرئت ندارم علایقمو دنبال کنم
من یه ترسو ام
#ع # ک
اینکه من اینجا تنها موندم دور از همتون و شما اونجا تو بهترین جای ممکن از نظر من، همه کنار همین انقد برام غم انگیزه و حس شکست بهم میده که میتونم همین الان بنای گریه رو بزارم:(
دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنی..اخلاق و حتی ظاهر..! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم..
اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میکنم داغون نیستم.
ولی از همین خصلتم بدم اومد. همین ک نیاز دارم از بقیه تعریف بشنوم. خیلی ضعف و خامی با خودش داره
چیزی نمونده به اینکه 19 سالم بشه ینی وارد بیستمین سال زندگیم بشم اما من هنوزم بچه ام هنوزم نیاز ب محبت دارم و این برام آزار دهنده اس. این ضعیف بودن برام آزار دهنده اس
دیشب درمورد اینکه کی بریم دانشگاه تو گروه حرف میزدیم و جالب اینجا بود ک همه با هم موافق بودیم اما بچه ها محض احتیاط یک نظرسنجی گذاشتن تا همه شرکت کنن و کسی جانمونه. اتفاقا تو نظرسنجی هم همه با هم موافق بودن اما همون وجود گزینه ی دوم باعث شد ز بیاد تو گروه دخترونه و شروع کنه ب داد و بیداد ک چرا میخاین زودتر برین و چرا با بقیه هماهنگ نیستین و توهین کرد..من هم ک دلم پر بود از این طرز رفتارای بچگانه اش باهاش بخاطر لحن صحبتش دعوا کردم و....اونم بدتر با توهین جوابم رو داد. اونجا بود ک یادم.اومد نباید با آدم بی منطق بحث کنم
نمیدونم این چندمین دعوام با ز هست:|
گفتم اگر اینجا بگم شاید یکم فکرم آروم شه
+نمره ها همه اومد و در کمال ناباوری ب طور میلی متری بالای 18 میشم!هنوز نمیدونم رتبه ی چند کلاس میشه و حس میکنم استادا خوب نمره دادن ک من معدلم خوب شده و بالاتر از من سه چهار نفری هس:دی مشخص ک شد میام میگم!
من ازون آدمایی ام ک همه چیزو با پدر و مادرم هماهنگ میکنم.شاید فک کنید از مدل بچه های وابسته ام ک بدون مادرش نمیتونه آب بخوره، نه اصلن، برعکس روش بابام برا تربیت ما این بوده که: خودت برو جلو یاد بگیر. این شده ک علی رغم ترسو بودن ذاتیم به اندازه ی هم سن و سالام مستقل هستم.
داشتم میگفتم من همه چیزو از کوچیک یا بزرگ یا ب مادرم میکم یا به پدرم یا ب میم و چیز پنهونی ندارم. آدمی ام ک حتی اگر دروغ گوی قهاری باشم به پدر و مادرم نمیتونم دروغ بگم اما الان ک رفتم دانشگاه و خوابگاه و زندگی بقیه هم سن و سالامو میبینم اعصابم خورد میشه. اینکه چ راحت ب پدر و مادرشون دروغ میگن یا چ چیزای مهمی رو ازونا پنهان میکنن. هستن کسایی هم ک مثل منن و تقریبا نصف نصف جوونا اینجوری ان. همینا وقتی از پدرو پادرشون صحبت میکنن میبینم چقدر سخت گیرن و ب نظرم میاد دلیل این پنهون کاریا همین سخت گیریای زیاد پدر و مادرشون و ترس از اوناس.
نمیدونم چرا اومدم اینارو گفتم ولی وقتی ب این فک میکنم ک چقدر تربیت کردن ی بچه که باهات راحت باشه ازت نترسه اما براش با ابهت و محترم باشی سخته..با خودم میگم هیچ وقت فک نکنم ب اون درجه ای برسم ک مسئولیت تربیت کردن ی بچه رو بپذیرم
+ حالا وارد صفحه ی شخصیم ک میشم زده نیمسال دوم سال تحصیلی 97
+ امروز ساعت 8 صب کل واحد ما خالی شد. از ترم 1 تا ترم 4 عملی داشتن و قسمت قشنگش اینجا بود که ما آی تی داشتیم بقیه آناتومی:دی
+"نون" رو یادتونه؟ انتقالی گرفت. همین امروز از گروه لفت داد و دیلیت اکانت زد! با توجه ب بدبودن روابطش با بچه ها ی جوری بود انگار میخاست هیچ اثری از خودش نزاره انگار ک اصن از اول نبوده!! همه مون امیدواریم اونجا ک میره بتونه بیشتر با بقیه جور بشه
+انقد نخوابیدم تو این مدت ک دارم میمیرم اما اصلا دلم نمیخاد بخابم انگار ک دوست ندارم این زمان با ارزش بیکاری رو از دست بدم!
+ دفتر رنگ آمیزی گرفتم رنگش کنم. فیلمم ببینم.
+ ی ترم ک گذشت آدما بیشتر شناخته شدن و فهمیدم چ آدمای بی ارزش و با ارزشی کنارم هستن! به هر کسی ی جایی ممکنه نیاز پیدا کنی پس با همه خوب باش:)
+از الان ذوق دیدن جسد تو ترم بعد رو دارم:دی و هم چنین ترسش!
+چرا نمره هام نمیاد؟:|
دردناک ترین قسمت اینجاست که همه امتحاناشون تموم شده و من هنووووز باید پس فردا برم امتحان بیوشیمی ای رو بدم ک از فکر کردن بهش تنم میلرزه!:دی
و تا چهارشنبه این نهضت ادامه دارد:|
وای از بیو..وای..