جایی برای اینکه خودم باشم

مراقبت

یه صدایی مدام توی سرم میپیچه: نه الان وقتش نیست، الان نباید اینطوری بشی، یادته برای دفعه ی قبل چقدر حسرت خوردی که یکی از طلایی ترین روزهای زندگیت رو اینطوری گذروندی؟ دو هفته ی دیگه 21 سالت میشه، پس الان وقتش نیست، نباید 21 سالگی اینجوری باشه، نباید این قسمت طلایی زندگیت رو که مدت ها با اشتیاق بهش فکر میکردی، الان خرابش کنی، مراقب خودت باش، نجات بده خودتت رو، نجات بده روحت رو، اگه دلت میخواد گریه کنی عیبی نداره، گریه کن، اگه خسته ای به خودت زمان بده، الان، تو این روز های شلوغ و ترسناک باید برنامه داشته باشی، باید دووم بیاری، نجات بده خودت رو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
dreamer :)

فقدان

دردناک ترین جمله ای که تو این دو روز شنیدم این بود:

"چطوری تونستی این زندگی قشنگی که داشتی رو بذاری بری؟"

 

 

اینجا همون جاییه که هیچ حرفی ندارم برای گفتن..

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
dreamer :)

نقطه

" هروقت حالت خوب بود بگو"

" مگه میشه حال تو خوبم باشه؟"

"یه بار شد بگی من ناراحت نیستم؟"

اینا جمله هاییه ک بارها شنیدم

من آدم بی انگیزه ای نیستم، خسته نیستم، حتی ازونایی ام  ک گاهی زیادی به نتیجه کارم امیدوارم. در کل ناموفق نیستم، خیلی کارها هست ک میتونم باهاشون لذت ببرم و خوشحال باشم اما نمیدونم نمیدونم چرا همیشه انگار یه نقطه ی سیاهی تو قلبم هست که هراز چند گاه بدون دلیل موج ناراحتی رو تو وجودم پخش میکنه

امشب با کلافگی گفتم چرا من اینطورم؟ حس میکنم غمگین بودن تو ذاتمه

بابا برگشت گفت دکتر فلانی به من میگفت غم ویژگی توعه، هرکار کنی ذاتا غمگینی

نمیدونم واقعا همچین چیزی هست؟ شاید واقعا ی دلیل ژنتیکی داره؟ یا محیطی؟

هرچی هست عذاب اورتر از چیزیه ک دیده میشه، عذاب اور تر ازینه که با جمله تو چی کم داری حل شه و بره پی کارش

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
dreamer :)

خاطرات زنده

امشب داشتم با "ش ف" حرف میزدم درمورد اتفاق بدی ک امروز افتاد، یهو گفتم تو خاطره هام از فلانی نوشتم ک یه شب رو راه پله ی فلان جا دیدمش و حالش خیلی بد بود و امیدوارم الان خوب باشه. گفت از من چی نوشتی؟ منم اول، قسمت یادداشتای گوشیو نگا کردم و بعدم اومدم سراغ اینجا تا ببینم چیزی ازش گفتم یا ن. دیدم از 2 مهر چیزی ننوشتم! باورم نمیشه! انگار خواب بودم این مدت. پستای قبلی رو خوندم و دیدم چ خوبه ک از ی چیزایی نوشتم تا یادم بمونه

واسه همین خیلی خیلی تو ذهنم افتاده ک چرا خاطره نمینویسم؟ حتی شده در حد ی جمله ک امروز حالم خوب بود یا نه

واسه همین میخام سعی خودمو کنم ک هرشب یا هردوشب یا حداقل هر یک هفته بنویسم. امیدوارم هیچ کسی ک تو دنیای حقیقی منو میشناسه اینجارو نخونه

خلاصه ک امروز نشستم جزوه نوشتم. و هیچی نخوندم. در حالی ک امتحانا تقریبا 3 هفته دیگه شروع میشه البته اگه ب تعویق نیفته. ک خدا کنه ب تعویق نیفته چون اسفند علوم پایه دارم و بدیش اینه با 5 ترم چیدن ورودیای ما،این ترم فقط 7 واحد از علوم پایه دارم و بقیه همه پاتو و ایمونو و ایناس

بارون اومد

و دیروز میم رفت

برای امشب همینا بسه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
dreamer :)

روانشناس

اخر ترم سه بودم، چند نفری اومده بودن برای ارزیابی و این حرفا و خواسته بودن با دانشجوها هم حرف بزنن، از هر ورودی دونفر ب نمایندگی رفتن ک از ورودی ما یکیش من بودم؛ بگذریم ازینکه اونجا چ حرفایی زده شد و چیزای جدیدی فهمیدم و حس کردم در برابر بقیه چقد کوچیک و ضعیفم و چه راه درازی هست. خلاصه یکی از کسایی که جزو اون هیئت بود استاد روانشناسی بود و گفت: من با ی سوال حرفمو میزنم، روز اولی ک اومدین اینجارو یادتون بیارین حالا از 1 تا 10 ب حال اون موقعتون نمره بدین(من با خودم گفتم 3) بعد گفت:حالا به حال الانتون نمره بدین(من به خودم 9 دادم) چقد تغییرکرده؟ چقدر تاثیر فضایی بوده ک توش قرار داشتین؟ اونموقع تازه یادم اومد ک کنکور چقدر باعث عذاب شده بوده، حالمونو چقدر بد کرده بوده و خلاص شدن ازون فضای سمی چقدر باعث خوشحالیه.الان ک نتایج اومده با خودم میگم خیلیا دچار همون احساساتن، خسته ان و ناراحتن، کاش میتونستم ب تک تکشون بگم تموم میشه و دنیا تجربه های قشنگ تری رو براشون داره حتی اگه ن اون رتبه و ن اون رشته و ن اون دانشگاهی ک میخان رو نیارن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
dreamer :)

به اندازه کافی

نمیدونم این حسِ به اندازه ی کافی خوب نبودن رو فقط من دارم یا بقیه هم دچارش هستند، هرچی هست خیلی عذاب آوره

به اندازه کافی خوب نیستم که در جمع حرف بزنم

به اندازه کافی خوب نیستم که در مهمونی ها شرکت کنم(خداروشکر که مهمونی ای دیگه در کار نیست!)

به اندازه کافی برای نمره ای ک گرفتم خوب نیستم( حتما شانسی اتفاق افتاده!)

به اندازه کافی خوب نیستم که این لباس رو بپوشم

به اندازه کافی خوب نیستم که با آدم های مختلف ارتباط بگیرم

به اندازه کافی خوب نیستم که عکس خودم رو برای پروفایلم بذارم!

به اندازه کافی خوب نیستم که از عکس دسته جمعی فرار نکنم! مگر اینکه جمعیت خیلی زیاد باشه و چهره ها معلوم نشه!

به اندازه کافی خوب نیستم که..

همه ی اینها، مدت زیادیه ک تلاش میکنم برای رفع این مشکل، پیشرفتم این بوده ک پذیرفتم این هستم و خودم رو دوست دارم و وانمود کنم که برام مهم نیست ک دیگران دوستم دارن یا نه! اما ته ته وجودم برام مهمه، اگر مهم نبود ک نمیگفتم به اندازه کافی خوب نیستم تا توی جمع باشم! حتا وقتی اینجا حرف میزنم میگم به اندازه کافی خوب نیستم که حرفی بزنم، دیگه حالت مریضی پیدا کرده این وسواس و نمیدونم باید چیکار کنم 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
dreamer :)

زوج

از اسفند تا حالا، 4 تا زوج از دانشکده ازونایی ک من میشناختم باهم ازدواج کردن! از 4 تا زوج 3 تاشون هم کلاسی ان باهم .و بازم از 4 تا زوج 3 تاشون از ترم اول یا دوم با هم بودن

خلاصه اینکه یادم بشه هر ترمک جدیدی ک دیدم بهش بگم این حرفا ک"ترم اول عاشق نشو یا اگه عاشق شدی عاشق هم کلاسیت نشو" رو گوش نده😂 مارو با همین حرفا گول زدن 

البته بین خودمون باشه اگه گول خوردیمم استثنائا چیز مهمی از دست ندادیم😂 ولی خب شما بازم گول نخور😂

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
dreamer :)

خودم

داستان چیه ک ادمیزاد از فرط ناامیدی تا سه نصفه شب گریه میکنه بعد فردا صبحش پا میشه و شاد و شنگول برای آینده اش خیال میبافه و آرزو میکنه؟

به قولی ادم مودی ای هستم. و دلم میخواد امشب که (برخلاف چند شب پیش) خودم رو دوست دارم، اینجا یادداشت کنم تا یادم بمونه هست لحظه هایی ک این چهره ی بی روح و ابروهای کج و بینی درشت و موهای کم پشت رو دوست دارم، این مغز بهانه گرد بداخلاق مودی رو دوست دارم، همه ی چیزهایی ک باعث شد بقیه دوستم نداشته باشن رو دوست دارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
dreamer :)

شوریدگی

خدایا میشه راه درستو نشون بدی؟ میشه قلبم اروم بگیره؟ میشه بهم بگی چرا؟ میشه ی کاریش کنی ک هی هرچند وقت ی بار شبا یواشکی گریه نکنم؟ خدایا پشتم بودی اما ب نظرت اینا میتونن جبرانش کنن؟ به چ ارزشی نشد؟ اشتباه بود؟ دلم شکسته، کاش بیدار میشدم میدیدم همش خوابه، یه خواب بد ک تموم شده. خدایا من تو اون شرایط تونستم خوب بمونم، یه ذره آرامش حقم نبود؟ تا کی؟ من واقعا فکر نمیکنم توان ادامه دادانشو داشته باشم، انگیزه ای ندارم جز اینکه بدونم چرا؟چرا؟چرا؟ 

موافقین ۰ مخالفین ۰
dreamer :)

یاد تو

ازاین به بعد من هربار که یک بیمار مبتلا به سرطان ببینم یاد تو میفتم و قلبم به دردمیاد

دیشب وسط فیلم نمیتونستم گریه ام رو نگه دارم، ن بخاطر غم فیلم بلکه بخاطر اینکه منو یاد تو مینداخت و به این فکر میکردم ک الان چقدر تنهایی

با هر زنگ تلفن قلبم میلرزه نکنه خبر رفتنت باشه. نمیدونم از خدا چی بخوام، بخوام ک خالت خوب شه؟ معجزه میخواد..کاش معجزه میشدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
dreamer :)