من ازون آدمایی ام ک همه چیزو با پدر و مادرم هماهنگ میکنم.شاید فک کنید از مدل بچه های وابسته ام ک بدون مادرش  نمیتونه آب بخوره، نه اصلن، برعکس روش بابام برا تربیت ما این بوده که: خودت برو جلو یاد بگیر. این شده ک علی رغم ترسو بودن ذاتیم به اندازه ی هم سن و سالام مستقل هستم.

داشتم میگفتم من همه چیزو از کوچیک یا بزرگ یا ب مادرم میکم یا به پدرم یا ب میم و چیز پنهونی ندارم. آدمی ام ک حتی اگر دروغ گوی قهاری باشم به پدر و مادرم نمیتونم دروغ بگم اما الان ک رفتم دانشگاه و خوابگاه و زندگی بقیه هم سن و سالامو میبینم اعصابم خورد میشه. اینکه چ راحت ب پدر و مادرشون دروغ میگن یا چ چیزای مهمی رو ازونا پنهان میکنن. هستن کسایی هم ک مثل منن و تقریبا نصف نصف جوونا اینجوری ان. همینا وقتی از پدرو پادرشون صحبت میکنن میبینم چقدر سخت گیرن و ب نظرم میاد دلیل این پنهون کاریا همین سخت گیریای زیاد پدر و مادرشون و ترس از اوناس.

نمیدونم چرا اومدم اینارو گفتم ولی وقتی ب این فک میکنم ک چقدر تربیت کردن ی بچه که باهات راحت باشه ازت نترسه اما براش با ابهت و محترم باشی سخته..با خودم میگم هیچ وقت فک نکنم ب اون درجه ای برسم ک مسئولیت تربیت کردن ی بچه رو بپذیرم