تمام این مدت که حالم خوب بود میدونی دلیلش چی بود؟ دلیلش این بود که داشتم از واقعیت فرار میکردم، اینکه چشامو بسته بودم و سرمو مث کبک کرده بودم زیر برف


ولی تو همین لحظه همین الان که یهو مجبور شدم باهاش مواجه بشم فهمیدم حالم هیچ وقت خوب نمیشه و این زخم هیچ وقت جوش نمیخوره. خسته ام میکنه و هرچند وقت یه بار باز میشه و دردو میپاشه به وجودم.


هیچ وقت درک نمیکنم دلیل این کار خدا چی بود؟ آخه چرا اینجوری؟چرا جوری نبود که من مث بقیه و خیلی عادی تو این شرایط الانم قرار بگیرم؟ چرا امیدوارم کردی و یهو زدی تو پرو بالم؟ چرا؟



حالم حال همونیه که میگه: کاش خدا میفهمید وقتی آرزوهای ما رو برای یکی دیگه برآورده میکنه چقد دلمون میشکنه




اگه میام اینجا هی ناله میکنم ببخشید. من از حال خوب به حال بد لحظه ای ام و جز اینجا جایی برای خالی کردن خودم ندارم