میدونی آدم انگار هیچ وقت نمیتونه همه چیزایی ک بهشون وابسته است رو با هم داشته باشه. انگار که هیچ وقت قرار نیست خوشی مطلق رو حس کنه. حکایتش اینه که خوابگاه که بودم دلتنگ خونه و تعطیلی و سکوت بودم، اومدم خونه اما الان دلتنگ دانشگاه و فضای پرسروصدای اونجام. حالا این دوتا متناقضن نمیشه باهم جمع شن ولی اگه ازش چشم بپوشیم بازم دلتنگم. دلتنگ میم، که بیشتر از یه ماهه ندیدمش. که بهم گفت بری دانشگاه یه جوری میشه که شاید از این ترم تا ترم بعد اصلا همو نبینیم.قراره بیاد اما از همین الان غصه ی بیست روز بعدو میخورم که باز باید هردومون بریم، بریم به جاهایی که دلمون براش تنگ میشه اما بقیه چیزا رو اونجا نداریم
میگم نمیشد آدم چندتا دل داشته باشه چندتا مغز داشته باشه واس خاطرات مکان ها ی مختلف؟ اینجوری هر جا میرفتی، جای دیگه رو آدمای دیگه رو یادت میرفت. اینجوری دیگه دلتنگ نمیشدی که