تو ذهنم ی جرقه خورده


یادته گفتم میترسم که آرزو کنم؟ میترسم چون تحمل نرسیدنو ندارم...و خب زندگی بدون آرزو زندگیه؟ راکده مثل یه مرداب..اما الان ی جرقه خورده تو ذهنم...عمو "م" این فکرو ب ذهنم انداخت...فعلا میخام خودمو درگیر درسام کنم تا بعد علوم پایه البته خیلی آروم و عادی نه حالت طوفانی ک آدمو از زندگی میندازه. ممکنه این وسط اتفاقای جورواجور بیفته اما خب ربطی نداره ب حالت روتین زندگی من. باید زبانمو تقویت کنم و همین الان آدرس و شماره تلفن موسسه رو از الف گرفتم. باید کتاب بخونم و فیلم ببینم چون احساس بیسوادی دارم. باید تابستون برم سراغ نقاشی یا شاید موسیقی...این جرقه یک دوراهیه. فعلا قراره فقط یه جرقه بمونه تا زمانی ک حس کردم یکی از این دوراهیا میتونن آرزوم باشن..آرزویی ک بهش برسم

+پ.ن: این همه ستاره ی روشنو تا کی من بخونم؟ یکم آرومتر. من بهتون نمیرسم!