کنکوری که بودم ی روزایی بود که خسته بودم و پر استرس و پر فکرای عجیب و غریب و اگه تو خونه هم تنها میموندم واقعا دیوونه میشدم. به کسی نمیگفتم چون فکر میکردم اگه تنهایی رو تحمل نکنم گناه کبیره ای کردم..همش خودم رو سرزنش میکردم و اگه میدیدم نمیتونم درس بخونم مدام گریه میکردم..الان که دارم این حرفارو میزنم چشام پر اشک میشه شاید به خاطر اینه که خیلی بهم سخت گذشت و هنوزم سخت میگذره. تو این روزا بعضی وقتا بود ک به خودم میومدم میگفتم بسه پاشو خودتو جمع کن..خودمو میبردم صورتشو میشستم و یراش چایی میریختم..بعد تصمیم میگرفتم یه کار خلاف بکنم! مثلا اونموقع تو ذهنم فیلم دیدن تو موقع کنکور یا وبگردی یه کار خلاف بود! فیلم میدیم و وبلاگ میخوندم و حالم جا میومد
امروز هم دقیقا از همون روزا بود. همونقدر کلافه و پر استرس بودم. تصمیم گرفتم خونه بمونم تا دستی به سر و روی کتاب بافتی بکشم که داره لهم میکنه! موندم خونه اما یهو دیدم دارم گریه میکنم. به خودم گفتم پاشو خودتو جمع کن. برا خودم نهار درست کردم و با وجود اون حجم درس رو هم مونده نشستم فیلم دیدم و هی خیالبافی کردم هی خیالبافی کردم...حالم جا اومد!