این هفته رفتم کتاب فروشی. جای خالی سلوچو خریدم و یه رمان نوجوان برای لعبت و یه آبرنگ برا جوجه. چهارشنبه شب که رسیدم خونه وقتی کتاب و آبرنگو دیدن خیلی خوشحال شدن ولی هرکدوم به شیوه ی خودشون! همین خصلت بچه هاس که اونا رو دوست داشتنی میکنه همین که با چیزای کوچیک خوشحال میشن. جوجه اخلاق خاصی داره وقتی خوشحال میشه لباشو غنچه میکنه و خنده اشو میخوره و بهت نگاه نمیکنه که یعنی من ذوق نکردم! ولی خب از کارایی ک میکنه معلومه دل کوچولوش چقد راحت خوشحال میشه. لعبت اما خیلی ساده احساساتشو ابراز میکنه❤
الان خونه ام و باید بگم چقدر بوی خونه، نوری که رو فرشا میفته،صدای تلوزیون و بوی غذای مامان و حیاطو دوست دارم. شاید به خاطر همین لوس بازیام بود که خدا خواست یه جای نزدیک قبول شم! یکی از همکلاسیام از جای خیلی دوریه و وقتی گفت 17 روزه خانواده مو ندیدم چقدر حالم گرفته شد که اینطوری روزارو میشمره:(
استاد آداب اصرار داره که بچه ها خاطره بنویسین. و همین حرفاش باعث میشه که نوشتنای من اینجا بیشتر حالت خاطره بگیره
یادم باشه بیام درمورد استاد بیوشیمی هم یه پست بزارم:|