میگفت تو کوچیک بودی من تازه اولین ماشینمو خریده بودم.نوی نو بود. باهاش رفته بودم باغ یه جا مجبور شدم دنده عقب بیام. ازونجا که من هنوز تو رانندگی وارد نبودم و ماشینم تازه بود برام و به قول معروف تو چمم نبود به جای اینکه با آینه عقبم رو نگاه کنم در رو باز کردم و سرمو آوردم بیرون ک پشت سرمو ببینم. شروع کردم عقب عقب اومدن یهو در ماشین به لوله ی آب گیر کرد و کج و کوله شد.خیلی ناراحت شدم اولین ماشینم بود و نو هم بود.بردمش صافکاری اما نتونست درستش کنه و یک فرورفتگی تو لبه ی در ماشین موند

یه روز تو خونه بودیم ک یهو سرو صدای تو از حیاط اومد.گریه میکردی ،سه تا انگشت بزرگت کبود شده بود و از ناخونات خون میومد.دستت رو کنار در ماشین گذاشته بودی و دخترخاله ات ناغافل درو بسته بود. درست جای همون فرو رفتگی دستت رو گذاشته بودی. میدونی اون لحظه به چی فکر کردم؟ اینکه اگه اون فرورفتگی نبود انگشتات فقط کبود نمیشد و استخونات خرد میشد.شاید هیچ وقت اون انگشتا خوب نمیشد و تا آخر عمرت باهات میموندن

میدونی منظورم چیه؟ ی وقتایی ی چیزی ناراحتت میکنه اما ی موقعی میفهمی ک دلیلی داشنه و خواسته تورو از ی چیز بدتر نجات بده