راستش رو بخوام بگم:قلبم فشرده اس..مثل یک کاغذ مچاله شده و چند روزیه که انگار گلوم با یک تیله بسته شده. توی قفسه ی سینه ام یه حس عجیب دارم آمیخته از غم و خوشحالی و ترس و تعجب و حتی کینه!

این حس ها از اتفاق غیر منتظره ای که برام افتاده نشئت میگیره و کینه از کسایی که بی هیچ علم و سوادی بهم تهمت میزنن

متعجبم از حرفایی که شنیدم و میشنوم ولی مهم تر از همه ی این ها دل خودمه که مثل دختریه که به زور قراره عروس یک جوان لاابالی بشه!

فقط میخوام بگم خدایا من گیجم.. خیلی گیج..حواست بهم باشه..ولم نکنی که لب پرتگاهم..